مخمصه های یک روح پیچیده

تو نازک طبعی و طاقت نیاری ...... گرانی های مشتی دلق پوشان

مخمصه های یک روح پیچیده

تو نازک طبعی و طاقت نیاری ...... گرانی های مشتی دلق پوشان

این وبلاگ دیگر به روز نمیشود

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پشم!

یعنی تمام اون چیزهایی که در نظر داشتم واسه روز دوشنبه پریدها!

چرا؟ چون زمان کمرنگش کرد!

یعنی تمام اون احساسات پشم!

میخاستم بگم کشک ولی دیدم پشم بیشتر بود تا کشک!

حالا کشک پشمی!یا پشم کشکی!چه فرقی داره؟

مهم اینه زمان حلال احساساته!

پوف!

آرام

حیف!

الان رختخوابم سرد است!

فردا شب هم!

پس فردا شب هم!

مرگ بر رختخواب های سرد!هرچند رختخواب های سرد یعنی مرگ!

سلام بر تو ای مرگ!

یا2ساعت و نیم مرا در آغوش میکشی و بعد با زنگ گوشی از خواب بیدار میشوم یا تا ابد مرا پذیرا میشوی!

ننگ برتو باد!

------------------------------------

پ.ن: به همه سر میزنم!آهسته و بی سر و صدا!همه را میخوانم!یک روز میفهمید راست میگفتم!

شخم

میدونی؟

وقتی خوب خسته شدم

حسابی تشنه و گشنه شدم

اونوقت مغزم به کار افتاد!

گفت: به تخ*/مم!

مهم نیست مغز من شخم(!)دارد یانه!مهم این است چقدر بیخودی دهن خودمو آسفالت کردم!

دوشنبه هفته دیگه باحال میشم ها!محکم!اخمالو!مغرور و دهن سرویس کن!

۱-۱

1- یعنی خاک تو سر اون داور!

من نمیدونم این چه پنالتی بود روی مارسلو گرفت!

از اون بدتر مرادی خودمون!این داور کجا خوب داوری کرد؟چیز نگو مومن!


2- توی دانشکده ی قبلی توی برد به یک چیز جالب برخوردم!رتبه ی اول!فک کن! مردیم و در کل زندگی یک بار رتبه اول شدیم! البته من فکر کنم اشتباه کردند! ببین تو را خدا! ترم آخری باید رتبه اول میشدیم! اینم از شانس ما! یعنی من برم پز به کی بدم؟ خودمو واسه کدوم استاد لوس(!) کنم!


3- توی دانشکده قبلی هیچ مزیتی برای من و امثال من وجود نداشت. الان که شدیم رتبه اول، خیر سرمون فارغ التحصیل شدیم و مزایا روانه قبرستان شده!


4- یعنی من غلط بکنم بخواهم رتبه اول شدنم توی کل دانشکده را به رخ شماها بکشم!


5- من همونم که هر آخر ترم کلی نذر و نیاز میکرد مشروط نشه! آبروی خودمو بردم!یعنی منو  چه به رتبه اول شدن!


6- یعنی ای تو روحت حمید! گفتی بیا جای منو بگیر منم گفتم به روی چشم!ببین چطوری منو از راه به در کرد!


7- نه خداییش رفیقه داریم؟ به قول امان رفیق نایاب!


8- الان که یکم تخلیه شدم و ذوق مرگیدگی ام از بین رفت باید بگم که هوس درس خوندن زده به سر م! یکجورایی به دهنم مزه داده!

۲-۱

بازی پرسپولیس و استیل آذین امروز حسابی چسبید!

حتی بیشتر از برد جلوی ذوب آهن! امروز واقعا اعصابم از بازی پرسپولیس در نیمه دوم و وقت تلف کردن های مداوم مکانی دروازه بان استیل خرد بود!

خدامیدونه چقدر دعا کردم اون پرتاب گل بشه!فقط برای اینکه دلم خنک بشه و اعصابم راحت!از این عربی بازی ها و الکی مصدوم شدن ها حالم به هم میخورد!

وشد آنچه که باید!پرتاب سپهر و شوت آرفی و گل و بعد دعوا!


هدایتی مالک متمول استیل هم در این باشگاه را تخته کرد! کم پرسپولیس از ایشون ضربه نخورد!جذب کریمی در فصل گذشته و جذب بازیکانی در این فصل که قرار بود پرسپولیسی شوند اما با مبالغ نجومی مواجه و تغییر رنگ دادند!

-----------------------------

پ.ن: از این به بعد میخواهم روزانه بنویسم!

نیستی!

این مدت واقعا فرصت نداشتم که درست و حسابی بیام نت!

قول هم نمیدم بعدا فرصت کافی داشته باشم.

این مدت سرم حسابی گرم پروژه ام بود و کتاب،بعدا هم احتمالا کتاب و جای دیگه!بیخیال!

محبت هاتونو انشاالله یک روز سر فرصت جبران میکنم.

رنگ دوستی

هوای گرفته امروز اصفهان، حال خراب روحی و جسمی من را، اصلا بگذریم!


دوستی واژه عجیب و خاصی است. دوستی ام با حمید خارج از قواعد دوستانه امروزی است. همین زیبایش کرده، رنگ و بوی خاصی به آن بخشیده و به نوعی شده است یک رابطه خاص.

وقتی رفیقت را بشناسی بعضی کارهایش که خلاف عادت معمول، تفکرات و منش اوست، حس خاصی را در تو برمی انگیزد و آن کار تا ابد بر دیواره ی ذهنت حک میشود.


این هدیه از آن جمله کارهای خاص است که انتظارش را نداشتم. صداقت و بی شیله پیله بودنش را همیشه دوست داشته ام و میستودم. آدمی مثل حمید کمیاب است و خوشحالم که من این کمیاب ترین را درکنار خودم میبینم.


دختر خاله ء مست!!!

مجتبی همیشه میگه وقتی اعصابش خورده طنزش میگیره و خوبتر از همیشه مینویسه. منم امشب اعصابم خورده اما فکر کنم یه چیز خیلی مزخرف بنویسم ولی فقط میخوام بنویسم.

امشب یه شوک خیلی بزرگ بهم وارد شد که هنوز فکر میکنم تو این ماجرا  من یک شخصیت ایرانیه مسلمون تو یه فیلم هالیووودی ام اونم از این جدیداش!!! محصول ۲۰۱۱ . این پایین زیر قفسه سینه ء سمت راست چیه؟؟ اونجام درد میکنه . تیر میکشه

دیروقت اومدن خونه...شام و بیرون خورده بودن .... تو کوچه قه قهه میزدن  ؛ یاد فیلمای زمان شاه افتادم که این لات ها نصفه شب مست میکردن و تو کوچه ها صداشونو تو گلوشون مینداختن  و ... .

وقتی جلو در خونه رسیدن بابا که خواب بود بیدار شد و از پنجره نگاهشون کرد. خوب دخترخاله بود بابای من چی بهش میگفت وقتی مامانش تو خونه ء ما نشسته بود و لنگاشو انداخته بود رو هم و انگار نه انگار که دخترش تا اون وقت شب بیرون بوده و بعدش با اون وضع برمیگرده خونه . بابا رفت خوابید شاید هم خودشو به خواب زد.

وارد خونه که شدن کاملا معلوم بود که چی خوردن...خدای من...مست بودن

قه قهه میزدن....خاله هم بهشون میخندید و بردشون زیر زمین که بقیه بیدار نشن.

گلوم میسوزه انگار سوزن میزنن بهش.حس میکنم خودم خوردم.....

-----------------------------

پ.ن : خاله و بچه هاش کرج زندگی میکنن واسه عید اومدن خونه ما.

پ.ن : نمیخواستم اولین پستم اینجوری بشه اما مجتبی الان خوابه و من نمیدونم باید چیکار کنم که یه ذره آروم شم.

پ.ن : فردا صبح قراره بره راه آهن یه آشنا براش بلیط جور کنه و بره .خداکنه خواب نمونه و بره. اصلا نمی تونم افتخار به گناه و لذت از گناهشونو ببینم. خداکنه بخوابم و بلند شدم رفته باشه.

بیلخ!

1- آنچنان که از ظاهر و باطن امر پیداست دخترک، یگانه همسری است که میتواند، شوهرش را درطول چندساعت از گدایی به پادشاهی برساند!

بحث سفره هفت سین بود. میفرمودند شما که خسته و کوفته از خانه تکانی قصد مراجعت به آغوش بنده را دارید، راه کج میکنید و دو فروند چایی لبریز لب دوز که خودتان دم کرده اید میریزید و می آورید!

این قبل از تحویل سال! بعد از تحویل سال نیز روبوسی و سپس عیدی بنده را مرحمت میفرمایید و بعد لالا!البته نگفتند اگر ظهر بود بازهم لالا یانه!!!

یعنی بنده تا لحظاتی قبل از تحویل سال درست همچو گدا،کلفت و...جان بکنم، بعد از تحویل سال همچو پادشاهی گشاده دست عیدی دهم! این هم از مخمصه های پیچیده ی یک شوهر روح درهم پیچیده!!

باری! هرچند همه مزاح بود اما شوخی شوخی جدی میشود!! بگذریم!

 

2- من تصور میکنم که نیک بختی و بدبختی محصور به انسان نیست بلکه جانوران و...از نیک بختی برخوردار یا بدبخت هستند. هزاران مثال برای اثبات این مدعا وجود دارد، مثلا شخص شخیص خودت! تا به حال چند مورچه را له نموده ای؟ خب آن مورچه گریزان از آدم و آدمیت(!) بدشانس وبدبخت بوده که له شده است و قص علی هذا! پس سعی کنین درسال جدید اگر توانایی خوشبخت کردن خود را ندارید دیگران را بدبخت نکنید! البته سوسک ها و عنکبوات ها از این قاعده مستثنی هستند!

 

3- چیزی که به نظر ما از محالات جلوه مینماید این است که بتوانیم زمان را به عقب برگردانیم و امروز را مبدل به دیرز و امسال را مبدل به سال گذشته کنیم. مترلینگ معتقد بود که امروز همان دیروز است و فردا همین امروز! چیزی که باعث میشود مانتوانیم گذشته را بازگردانیم این است که نمیتوانیم قلبمان، کلیه و... را عوض کنیم* و آن را جوان کنیم! میدانید؟ حرف حرف جوانی است! پس جوانی را دریابید گوگوری مگوری های من!

 

4- عیدتون مبارک!

 

* البته امروزه این امر میسر است! پس یک بیلخ بزرگ به این اندیشمند بزرگ!

-----------------------------

پ.ن: تا ساعت ۲و۲۰دقیقه داشتم بادخترک میچتیدم! اگر این پست به دلتان نشسته که خب از تاثیرات اوست و اگر ننشسته که واقعا آدم مزخرفی هستید! به هرحال هرچند این پست هول هولکی شد و مجبور شدم توی ۲۰ دقیقه جمعش کنم اما خیلی دوستش دارم. گویا آخرین پست سال ۸۹دوست داشتنی ترین پستم است.

پ.ن: این بلاگ اسکای نفهم هنوز نفهمیده سال تحویل نشده! مرده شور مرده میت نمای کفن شده پست را زده یک فروردین!

مسخره!

دفاعیه ام افتاده صبح روز 14فروردین!

نه واقعا فکر کن!

----------------------

پ.ن: دوست داشتم بنویسم خوشمزه گی قضیه اینجاست؛ولی ادامه حرفم هرچقدر فکر کردم نیومد!پس خوشمزه گی قضیه اینجاست که این اولین پست من توی این وبلاگه که قسمت نظراتش بسته است!

پ.ن:چقدر پ.ن۳پست پیش طرفدار پیدا کرده!

کج راهه

من روی اولین صندلی پشت صندلی راننده اوتوبوس نشسته بودم و او عقب زانتیای پدرش، پشت کسی که احتمالا مادرش است. ذهنم در کوچه پس کوچه های عشق قدم میزد، هندزفری گوشی ام درحال نجوا با پرده گوشم بود و چشمانم از دور سی و سه پل را میبلعید، یک لحظه شیرینی بیش از اندازه این پل دلم را زد که سرم را اندکی چرخاندم و آن دختر را دیدم، نگاهمان به یکدیگر گره خورد.


توقف اوتوبوس در ایستگاه نتیجه اش این شد که  آنها به آرامی از کنار ما گذشتند، اما ترافیک شدید باعث شد دوباره کنار هم قرار بگیریم، بازهم نگاه، چراغ سبز، حرکت آنها، حرکت ما، باز نگاه، تا یکی دو چهار راه دیگر کنار هم بودیم، آخرین چهار راه، در چشمانم خیره شد، در چشمانش خیره شدم، لبخند زدم، زبانش را برایم درآورد و رفت، رفتند، پیچیدند سمت راست، ما مستقیم رفتیم. راننده توراخدا بپیچ سمت راست، صدایی خفه که خودم هم نشنیدم.


رفت، برای همیشه رفت! تقابل فقر و غنا بود شاید! منی که مجبور بودم با اوتوبوس به اجبار بروم آنجایی که بقیه میروند و او که هیچ اجباری نداشت که از کدام طرف برود. اگر من هم وضعم خوب بود، اگر من هم زانتیا داشتم، میپیچدم سمت راست! لامصب همه چیز راست! راه راست، سمت راست و هزارتا راست دیگر!


یک نفر بیاید من کج را، راست کند محض رضای خدا! حداقل برای اینکه یک بار دیگر زبان درآوردن آن دخترک 5ساله را ببینم!

-----------------------------

پ.ن: اون کوچولو شباهت عجیبی با بچگی های دخترک داشت.

پ.ن: شاید تغییراتی در این وبلاگ ببینید.احتمالا یک نفر دیگر درنوشتن به من کمک میکند!

پ.ن: هیچ چیز لذت بخش تر از این نبود که وقتی دخترک این پست را خوندگفت: وقتی گفتی دختره فهمیدم کوچولو بوده!چون تو یا نگاه نمیکنی یا اگه یهو نگاهت به کسی گره بخوره گره را باز میکنی و قضیه را ادامه نمیدی.

شب درد!

لحظاتی از نیمه شب نگذشته است که درد تک تک سلول های دختر را هدف گرفته است. تقلای دختر برای بیدار کردن همسرش بی فایده است، مرد خوابش سنگین تر از این حرف هاست. دختر تمام قوای خود را جمع میکند و خود را به اتاق مادرشوهر میرساند، مادرشوهر بیدار میشود، عروسش را نظاره میکند و بعد در اتاق را میبندد و میرود تا ادامه ی خوابش را از سر بگیرد.


خواهرشوهر هم وقتی صدای ناله عروس خانواده با صدای کوبیده شدن در اتاقش به هم میپیچد، مقداری غر میزند، چندتا فحش میدهد و بعد خواب!

دختر برمیگردد به اتاقش  و اینقدر ناله میکند، گریه میکند تا همسرش بیدار میشود و میگوید چیزی نیست! صبر کن تا صبح!


اما درد موذی تر از این حرف هاست، در جدال خواب مرد و درد زن بالاخره درد زن موفق میشود، مرد بیدار میشود، به دنبال مادرزنش میرود، مادرشوهر بیدار میشود و خودش را به عروسش میرساند و درمورد این حرف میزند که اگر بچه دختر باشد ال میکند وبل! میگوید اگر بچه پسر نباشد، به پسرش میگوید تو و بچه ات را همانجا بگذارد و بیاید!


در همین حین مرد و مادرزن از راه میرسند و بعد مادرشوهر میرود به اتاقش تا خدای نکرده خوابش مانند الکل نپرد!

 مرد و مادرزن، دختر را به بیمارستان میرسانند اما خبری از دکتر نیست!

قصه دراز نمیکنم! بین ساعت 1ونیم تا2 پسری تپل، سفیدروی با چشمانی درشت و سری پر از مو به دنیا می آید. اگر فقط یک ساعت پسر تعلل میکرد جان خود و مادرش را.........


باهر ضربه ای که ماما به پشت پسر میزند مادر گریه اش شدت میگیرد تا پسر به گریه می افتد. از آن روز هربار مادر گریه میکند، پسر نیز به گریه می افتد. از آن روز پسر میشود سنگ صبور مادر و مادر میشود تنها پشتیبان پسر در ایام کودکی و نو جوانی و بعضی روزهای جوانی.

بامداد بیستم اسفند این وقایع اتفاق افتاد. پسر سالروز ولادت هایش را مانند آن شب مادرش غریبانه میگذراند.

تولدم مبارک، نقطه!

جای خالی

با معاون دانشگاه قبلی در مورد مسئله ای حرف میزدیم. وسط حرف هایم گفتم :

- بعدش رفتم و توی رختخوابم خوابیدم، جات خالی!!!!

--------------------

پ.ن: حالم خوب نیست! هرچند خوب بودن و بد بودن حال من به حال شما فرقی نمیکند.

به قول باباطاهر:

فلک کی بشنود آه و فغانم

بهر گردش زند آتش بجانم

یک عمری بگذرانم با غم و درد

بکام دل نگردد آسمانم.

پ.ن: دیشب چقدر دوبیتی های بابا(باباطاهر) را خوندم و گریه کردم.چقدر سخته باباطاهر از بابای آم به آدم نزدیک تر باشه!!

پ.ن: این پست را دریابید و اگر در توانتون هست کمکی بکنید.

پ.ن: متاسفانه ف@طمه بانو فیلتر شدن!اگه زحمتی نیست به ستاد کذایی فیلترینگ ایمیل بزنید و نسبت به انجام این عمل اعتراض کنید.ممنون.

ادامه مطلب ...

کاشف مستراح !

با دوستان جدید التاسیس(!) تمام سوراخ سنبه های دانشگاه را کشف کرده ایم. از آن سه نفر جدا میشوم تا بروم اندکی به کمرم بزنم، باشد خدا از ما راضی شود!

وقتی مراسم کمرزنی را به تنهایی در مکانی سوت و کور به نام نمازخانه(مسجد یا هرچه اسمش را بگذارید) با آب و تاب به پایان رساندم راهی میشوم تا دوستان را پیدا کنم.


به یک مکان ناشناخته میرسم! راهرویی است L مانند. به تاسی از کریستف کلمب فرزانه، باسربند "اینجا کجاست گوگولی مگولی" و با شعار " بیا بریم دبی دبی" پا در راهی میگذارم که انتهایش مشخص نیست.

دختری با چشمهای وق زده، درحالی که فکش از شدت تعجب افتاده و روی زمین کشیده میشود از روبرویم می آید و از کنارم میگذرد.


دو فروند جنگنده بمب افکن دختر از پشت به من نزدیک میشوند، وقتی در حال پیچیدن در پیچ جاده L هستم از من جلو میزنند، چند قدم برمیداند و بعد می ایستند. من هم می ایستم، قلبم گرومپ گرومپ میکند، سنگینی نگاهشان را حس میکنم، سرم را بالا می آورم و در چشمانشان نگاه میکنم.

یکی از دختر ها:

-         تعارف نکنین!

  • جانم؟

-         میگم تعارف نکن لطفا، بفرما داخل!

  • شرمنده، متوجه منظورتون نمیشم!

سرم را اندکی بالاتر می آورم و بعد با صحنه ای درام، کمدی، تراژیک و خلاصه محیر العقول مواجه میشوم، این همان صحنه است:

                       

ادامه مطلب ...

هیولا 1

ساعت های متمادی است دارم به این فکر میکنم که این تغییرات در جهت مثبت بوده است یا منفی. وقتی میگویم ساعت های متمادی یعنی 3، یا شاید 4ساعت.


شروع این تغییرات شاید از روزی کلید خورد که برای ثبت نام در دانشگاه جدید رفته بودم، آن تنهایی کذایی جرقه ای بود در انباری پر از باروت که البته قسمت اعظم بشکه های باروت در این انبار، به خاطر مجاورت با بشکه های آب نم کشیده اند، اما کافی است آن قسمت نم نکشیده بسوزد و آرام آرام باروت های نم کشیده را خشک کند و بعد بنگ! هیولایی به نام مجتبی!



ادامه مطلب ...

حال مزخرف

آدم وقتی به چیزی نیاز پیدا می کند به آن فکر میکند، البته این بدین معنا نیست که افکار آدم صرفا حول محور نیازهایش در گردش است، ممکن است جرقه ی فکری در ذهن آدمی بخورد اما وقتی نیازی بدان احساس نشود به مرور زمان کمرنگ میشود تا زمانی که عملا محو شود.


برای خواندن بقیه ی این پست به ادامه مطلب بروید



ادامه مطلب ...

خودخواه

در چند روز اخیر اصلا حال روحی مساعدی نداشته ام. گاهی اوقات به پوچی میرسی، اما این حال من پوچی نبود! یک حال مزخرف که هیچ اسمی نمی شود برایش انتخاب کرد، نمیشود توصیفش کرد.

این روزها دخترک را حسابی اذیت کرده ام اما او آرام تر و متین تر و صبورتر از همیشه تحملم کرده است. این دختر یا واقعا عاشق است یا واقعا دیوانه!

من هزاران هزار دلیل برای دوست داشتنش دارم، او هم یک دنیا دلیل ردیف میکند جلوی چشمانم برای اینکه دوستم دارد و دلایلش هم درست و منطقی به نظر میرسد اما او از من بسیار سرتر است. مبالغه نیست، اگر مبالغه بود معشوق بزرگ میشد، حقیقت است چون بزرگی او و کوچکی خود را فریاد میزنم.

واقعا حیف است، ای کاش میتوانستم از او بگذرم! حیف است به پای من بسوزد و بسازد، حیف است با من باشد. بارها به او گفته ام خودخواه تر از آنم که بگذارم از پیشم برود! خودخواه تر از آنم که از او بگذرم برای خوشبختی اش!

بگذریم! فقط میخواستم یادم بماند چه موجود مزخرفی هستم!

دوستت دارم دختره ی مشهدی بامزه ی عاشق.

                       


خوب

خوب نیستم!

خیلی بده که حرفای زیادی واسه گفتن داشته باشی اما نتونی بگی!

لطفا نپرسیدم چرا اینطوری ام و...........

نیم ساعته مدام مینویسم و پاک میکنم!

حالم کم کم داره از خیلی چیزها به هم میخوره!


ادامه مطلب ...

مورچه!

دوستی داشتم که یکی از آرزوهاش این بود که مورچه میشد و میرفت روی تن یک دختر بلوند و 24ساعت کامل تموم بدنشو گاز میگرفت!


ادامه مطلب را از دست ندهید! ارتباط تنگاتنگی با این پست داره!

------------------


ادامه مطلب ...

هرزه گی

بوی هرزه گی میدهد

افکار چادرپیچ شده اش


---------------------------


ادامه مطلب ...

همصدایی

گاهی اوقات باید گزینه اختیار را حذف کرد! اختیار نتیجه اش میشود فراموش کردن، پشت گوش انداختن، وقعی ننهادن و...

میخواهم رک باشم! دیروز ووردپرس رافیلتر کردند، امروز گوگل ریدر را! فردا نوبت بلاگ اسکای است و پس فردا نوبت گوگل! احتمالا آخر سر کابل های اینترنت را قطع میکنند و میدهند ذوب کنند تا با آن گلوله بسازند برای...... و ماهم صدایمان درنمی آید.

مهم نیست توجه کنند یا نکنند، مهم نیست رفع فیلترینگ شود یانه، اما برای یک بار هم که شده باید صدایی رسا از وبلاگستان بلند شود.

کار سختی نیست، فقط باید یک ایمیل ناقابل به این آدرس ( filter@dci.ir) بزنیم و ابتدا از دلایل فیلتر شدن گوگل ریدر سوال کنیم و سپس بخواهیم این سرویس رفع فیلترینگ شود! ایمیل هایمان تهی از هرگونه توهین و... باشد.

چرا گفتم گزینه اختیار را باید حذف کرد؟ کدام اختیار را؟

اسامی یک سری از دوستان را در این پست می آورم و از آن ها میخواهم، ابتدا خود ایمیلی به سیستم فیلترینگ بزنند و سپس پستی مشابه این پست، بسته به اینکه چقدر حاضر به ریسک هستند، پستی شدید الحن، یا پستی فقط برای اطلاع رسانی در وبلاگ خود بگذارند و از خوانندگان وبلاگ خود بخواهند چنین ایمیلی به سیستم فیلترینگ بزنند و خواهان رفع فیلترینگ شوند و اسامی یک سری از دوستان وبلاگ نویس خود را در آن پست بیاورند و بخواهند آن ها نیز چنین حرکتی را انجام دهند.

برای یک بار هم که شده بیایید ما شویم. نگذاریم به مرور زمان این بیغوله، این خلوت را هم از ما بگیرند. برای یک بار هم که شده بیایید این حداقل را حفظ کنیم.

اگر اسم نبرم عده ای فراموش میکنند، عده ای پشت گوش می اندازند، عده ای توجه نمیکنند، عده ای هزار دلیل می آورند که این کار فایده ای ندارد و الخ.....پس اسم می آورم:


اراجیف یک عدد کابوی (آلن)

بی سیگاری (مجید)

میثمک (میثم)

یه لیوان دندون مصنوعی ( الی)

من برای این دنیا یک نفرم (مونا)

مومو (مومو)

گل شمعدونی (مهدیه)

غزل و خاطراتش (غزل)

انتهای بیراهه (ف@طمه)

بیراهه های دل (بانو میم)

خاتون (خاتون)

درآستانه فصلی سرد ( رویای بهار)

ماجراهای دناتا (دناتا)

دیوانه نامه (فاخته)

چربک زن (چربک زن)

اگر از بقیه دوستان نام نبردم فقط به این دلیل بود که ترسیدم از من برنجند. بقیه دوستان من را ببخشید و خودتان این لطف را در حق من و خودتان بکنید و این حرکت را انجام دهید.بعضی دوستان هم که فیلتر بودند.به بقیه دوستان هنوز فرصت نکرده ام بگویم اینجا مینویسم و الخ......

بوی رفاقت

الف) وقتی رفیق شفیق و یار گرمابه و گلستان خود را بعد از حدود۳ماه میبینید عکس العملتان چیست؟

وقتی یک مرد ۱۸۴سانتی متری بیخیال محیط دانشگاه و نگاه عجیب و غریب دخترها و پسرهای دور و برش مثل یک بچه دوساله وقتی شما را از دور میبیند با شور و شوق خاصی به طرف شما میدود و آغوشش را باز میکند عکس العملتان چیست؟

۱- شما هم آغوشتان را باز میکنید و به طرف او میدوید.

۲- از شدت شورو شوق به غلیان درآمده و به گریه می افتید.

۳- از شدت شعف غش میکنید!

۴- شما هم به طرف او میدوید و میگویید؟ حمید دستشویی کجاست!!!


ب) یک شنبه رفتم دانشگاه جدید ثبت نام کردم،تک و تنها رفتم و برگشتم، موقع برگشت یک بغض عجیبی گلوم را گرفت، خیلی احساس تنهایی میکردم.هندزفری گوشی را گذاشتم درگوشم و صدای آهنگ را حسابی زیاد کردم و مدام به خودم دلداری میدادم که بزرگ شدم،که دیگه یک بچه نیستم!واسه خودم مردی شدم!ناسلامتی ۲۲سال سن دارم و یک مشت از این چیز و شعرها!

اما چیزی عوض نشد!نیاز داشتم یک نفر حداقل یک تعارف خشک و خالی بزند،یا حداقل بگوید شهر غریب و.....اگر به مشکلی برخورد کردی یک زنگ بزن و حدااقل آدرس بپرس،اما،بیخیال.


ج) برای دانشگاه جدید روزانه چیزی حدود ۵ساعت در رفت و آمد هستم!تا چند روز پیش سوار دوچرخه میشدم و حداکثر ۱۰دقیقه طول میکشید برسم به دانشکده اما الان....باری!زندگی است دیگر! گاهی او میزند و ما میرقصیم و گاهی ما میرقصیم و او میزند!!


د) به قول اوحدی:

گفتی: دل خود را سپر تیر غمم کن .... شمشیر بیاور، سپر و تیر چه باشد؟

ما را غم هجران تو بد واقعه‌ای بود .... این واقعه را چاره و تدبیر چه باشد

آره خانم!

-------------------------

پ.ن: با فیلترشدن ووردپرس من به اینجا کوچ کردم. دوستان عزیز از این به بعد من را با اسم "مخمصه های یک روح پیچیده" لینک کنید.اگر زحمتی نیست البته!امضا ابله سابق!

پ.ن: دوستان اگه واستون مقدوره توی یک پ.ن یا چیزی آدرس جدید من را اعلام کنید.خسته شدم از بس رفتم و خبر دادم!دلم نمیاد یک سری از خواننده هام را از دست بدم.نظراتشون خیلی برام ارزش داره.

پ.ن: الان ساعت ۲بامداد است و متوجه شدم گوگل ریدر فیلتر شد!شاید دارم اشتباه میکنم!نمیدونم والا!


اولین پست

برخلاف بقیه ی دوستان که از پرشین بلاگ و بلاگفا به بلاگ اسکای کوچ کردند من از ووردپرس مجبور شدم کوچ کنم!دلیل آن هم فیلترینگ ووردپرس توسط حضرات ارزشی بود!

حس کسی را دارم که تا دیروز در حالی که سیگار برگی گوشه لب داشت اوقات فراغت خود را به قدم زدن در محله مونتمارتر و خیابان مونتاین میگذراند و وقتی از سیگار و سالن مد و تیپ های رنگ و وارنگ خسته میشد، به هرشکل خودش را به کافه فلور  میرساند وبا یک قهوه ی تلخ از خودش پذیرایی میکرد و بعد در افکارش غرق میشد ومنتظر میماند فرشته ی نجاتی از آسمان این شهر نازل شود و وی را از دریای طوفانی افکار پوچ و توخالی اش نجات دهد،وی را به ساحل آرامش برساند و بعد لب هایش را بر روی لبان خیس مرد خسته ی داستان ما بگذارد و نفسش را در کالبد نحیف مردک بدمد،دست خوش تراشش را بر روی قلب از کارافتاده مرد بگذارد و با فشاری، جوشش خون در قلب سرد مرد را احساس کند.

اما امروز تبعید شده ام به کوچه پس کوچه های کابل!هرلحظه انتظار دارم یک نفر بیاید وخفتم کند،بیم آن دارم حمله ای انتحاری من را پودر کند و بازگرداندم به خاک،به تین، به لجن یا هرچه اسمش را شما بگذارید و خدا میداند قراراست فردا در کالبد کدام از خدا بی خبری حلول کنم و بگذریم!

به هرحال رسم نمک خوردن و نمکدان شکستن را نمیتوانم بجا بیاورم(نه اینکه تا الان به جا نیاوردم!)!و از مدیران بلاگ اسکای به خاطر فرصتی که برای نوشتن به من دادند تشکر میکنم.

ولی حیف شد! دلم برای پاریس،برای سیگار برگم،برای دختران لوند، برای کافه فلور و....تنگ شده است.