مخمصه های یک روح پیچیده

تو نازک طبعی و طاقت نیاری ...... گرانی های مشتی دلق پوشان

مخمصه های یک روح پیچیده

تو نازک طبعی و طاقت نیاری ...... گرانی های مشتی دلق پوشان

رنگ دوستی

هوای گرفته امروز اصفهان، حال خراب روحی و جسمی من را، اصلا بگذریم!


دوستی واژه عجیب و خاصی است. دوستی ام با حمید خارج از قواعد دوستانه امروزی است. همین زیبایش کرده، رنگ و بوی خاصی به آن بخشیده و به نوعی شده است یک رابطه خاص.

وقتی رفیقت را بشناسی بعضی کارهایش که خلاف عادت معمول، تفکرات و منش اوست، حس خاصی را در تو برمی انگیزد و آن کار تا ابد بر دیواره ی ذهنت حک میشود.


این هدیه از آن جمله کارهای خاص است که انتظارش را نداشتم. صداقت و بی شیله پیله بودنش را همیشه دوست داشته ام و میستودم. آدمی مثل حمید کمیاب است و خوشحالم که من این کمیاب ترین را درکنار خودم میبینم.


کج راهه

من روی اولین صندلی پشت صندلی راننده اوتوبوس نشسته بودم و او عقب زانتیای پدرش، پشت کسی که احتمالا مادرش است. ذهنم در کوچه پس کوچه های عشق قدم میزد، هندزفری گوشی ام درحال نجوا با پرده گوشم بود و چشمانم از دور سی و سه پل را میبلعید، یک لحظه شیرینی بیش از اندازه این پل دلم را زد که سرم را اندکی چرخاندم و آن دختر را دیدم، نگاهمان به یکدیگر گره خورد.


توقف اوتوبوس در ایستگاه نتیجه اش این شد که  آنها به آرامی از کنار ما گذشتند، اما ترافیک شدید باعث شد دوباره کنار هم قرار بگیریم، بازهم نگاه، چراغ سبز، حرکت آنها، حرکت ما، باز نگاه، تا یکی دو چهار راه دیگر کنار هم بودیم، آخرین چهار راه، در چشمانم خیره شد، در چشمانش خیره شدم، لبخند زدم، زبانش را برایم درآورد و رفت، رفتند، پیچیدند سمت راست، ما مستقیم رفتیم. راننده توراخدا بپیچ سمت راست، صدایی خفه که خودم هم نشنیدم.


رفت، برای همیشه رفت! تقابل فقر و غنا بود شاید! منی که مجبور بودم با اوتوبوس به اجبار بروم آنجایی که بقیه میروند و او که هیچ اجباری نداشت که از کدام طرف برود. اگر من هم وضعم خوب بود، اگر من هم زانتیا داشتم، میپیچدم سمت راست! لامصب همه چیز راست! راه راست، سمت راست و هزارتا راست دیگر!


یک نفر بیاید من کج را، راست کند محض رضای خدا! حداقل برای اینکه یک بار دیگر زبان درآوردن آن دخترک 5ساله را ببینم!

-----------------------------

پ.ن: اون کوچولو شباهت عجیبی با بچگی های دخترک داشت.

پ.ن: شاید تغییراتی در این وبلاگ ببینید.احتمالا یک نفر دیگر درنوشتن به من کمک میکند!

پ.ن: هیچ چیز لذت بخش تر از این نبود که وقتی دخترک این پست را خوندگفت: وقتی گفتی دختره فهمیدم کوچولو بوده!چون تو یا نگاه نمیکنی یا اگه یهو نگاهت به کسی گره بخوره گره را باز میکنی و قضیه را ادامه نمیدی.

شب درد!

لحظاتی از نیمه شب نگذشته است که درد تک تک سلول های دختر را هدف گرفته است. تقلای دختر برای بیدار کردن همسرش بی فایده است، مرد خوابش سنگین تر از این حرف هاست. دختر تمام قوای خود را جمع میکند و خود را به اتاق مادرشوهر میرساند، مادرشوهر بیدار میشود، عروسش را نظاره میکند و بعد در اتاق را میبندد و میرود تا ادامه ی خوابش را از سر بگیرد.


خواهرشوهر هم وقتی صدای ناله عروس خانواده با صدای کوبیده شدن در اتاقش به هم میپیچد، مقداری غر میزند، چندتا فحش میدهد و بعد خواب!

دختر برمیگردد به اتاقش  و اینقدر ناله میکند، گریه میکند تا همسرش بیدار میشود و میگوید چیزی نیست! صبر کن تا صبح!


اما درد موذی تر از این حرف هاست، در جدال خواب مرد و درد زن بالاخره درد زن موفق میشود، مرد بیدار میشود، به دنبال مادرزنش میرود، مادرشوهر بیدار میشود و خودش را به عروسش میرساند و درمورد این حرف میزند که اگر بچه دختر باشد ال میکند وبل! میگوید اگر بچه پسر نباشد، به پسرش میگوید تو و بچه ات را همانجا بگذارد و بیاید!


در همین حین مرد و مادرزن از راه میرسند و بعد مادرشوهر میرود به اتاقش تا خدای نکرده خوابش مانند الکل نپرد!

 مرد و مادرزن، دختر را به بیمارستان میرسانند اما خبری از دکتر نیست!

قصه دراز نمیکنم! بین ساعت 1ونیم تا2 پسری تپل، سفیدروی با چشمانی درشت و سری پر از مو به دنیا می آید. اگر فقط یک ساعت پسر تعلل میکرد جان خود و مادرش را.........


باهر ضربه ای که ماما به پشت پسر میزند مادر گریه اش شدت میگیرد تا پسر به گریه می افتد. از آن روز هربار مادر گریه میکند، پسر نیز به گریه می افتد. از آن روز پسر میشود سنگ صبور مادر و مادر میشود تنها پشتیبان پسر در ایام کودکی و نو جوانی و بعضی روزهای جوانی.

بامداد بیستم اسفند این وقایع اتفاق افتاد. پسر سالروز ولادت هایش را مانند آن شب مادرش غریبانه میگذراند.

تولدم مبارک، نقطه!

بوی رفاقت

الف) وقتی رفیق شفیق و یار گرمابه و گلستان خود را بعد از حدود۳ماه میبینید عکس العملتان چیست؟

وقتی یک مرد ۱۸۴سانتی متری بیخیال محیط دانشگاه و نگاه عجیب و غریب دخترها و پسرهای دور و برش مثل یک بچه دوساله وقتی شما را از دور میبیند با شور و شوق خاصی به طرف شما میدود و آغوشش را باز میکند عکس العملتان چیست؟

۱- شما هم آغوشتان را باز میکنید و به طرف او میدوید.

۲- از شدت شورو شوق به غلیان درآمده و به گریه می افتید.

۳- از شدت شعف غش میکنید!

۴- شما هم به طرف او میدوید و میگویید؟ حمید دستشویی کجاست!!!


ب) یک شنبه رفتم دانشگاه جدید ثبت نام کردم،تک و تنها رفتم و برگشتم، موقع برگشت یک بغض عجیبی گلوم را گرفت، خیلی احساس تنهایی میکردم.هندزفری گوشی را گذاشتم درگوشم و صدای آهنگ را حسابی زیاد کردم و مدام به خودم دلداری میدادم که بزرگ شدم،که دیگه یک بچه نیستم!واسه خودم مردی شدم!ناسلامتی ۲۲سال سن دارم و یک مشت از این چیز و شعرها!

اما چیزی عوض نشد!نیاز داشتم یک نفر حداقل یک تعارف خشک و خالی بزند،یا حداقل بگوید شهر غریب و.....اگر به مشکلی برخورد کردی یک زنگ بزن و حدااقل آدرس بپرس،اما،بیخیال.


ج) برای دانشگاه جدید روزانه چیزی حدود ۵ساعت در رفت و آمد هستم!تا چند روز پیش سوار دوچرخه میشدم و حداکثر ۱۰دقیقه طول میکشید برسم به دانشکده اما الان....باری!زندگی است دیگر! گاهی او میزند و ما میرقصیم و گاهی ما میرقصیم و او میزند!!


د) به قول اوحدی:

گفتی: دل خود را سپر تیر غمم کن .... شمشیر بیاور، سپر و تیر چه باشد؟

ما را غم هجران تو بد واقعه‌ای بود .... این واقعه را چاره و تدبیر چه باشد

آره خانم!

-------------------------

پ.ن: با فیلترشدن ووردپرس من به اینجا کوچ کردم. دوستان عزیز از این به بعد من را با اسم "مخمصه های یک روح پیچیده" لینک کنید.اگر زحمتی نیست البته!امضا ابله سابق!

پ.ن: دوستان اگه واستون مقدوره توی یک پ.ن یا چیزی آدرس جدید من را اعلام کنید.خسته شدم از بس رفتم و خبر دادم!دلم نمیاد یک سری از خواننده هام را از دست بدم.نظراتشون خیلی برام ارزش داره.

پ.ن: الان ساعت ۲بامداد است و متوجه شدم گوگل ریدر فیلتر شد!شاید دارم اشتباه میکنم!نمیدونم والا!