مخمصه های یک روح پیچیده

تو نازک طبعی و طاقت نیاری ...... گرانی های مشتی دلق پوشان

مخمصه های یک روح پیچیده

تو نازک طبعی و طاقت نیاری ...... گرانی های مشتی دلق پوشان

مسخره!

دفاعیه ام افتاده صبح روز 14فروردین!

نه واقعا فکر کن!

----------------------

پ.ن: دوست داشتم بنویسم خوشمزه گی قضیه اینجاست؛ولی ادامه حرفم هرچقدر فکر کردم نیومد!پس خوشمزه گی قضیه اینجاست که این اولین پست من توی این وبلاگه که قسمت نظراتش بسته است!

پ.ن:چقدر پ.ن۳پست پیش طرفدار پیدا کرده!

کج راهه

من روی اولین صندلی پشت صندلی راننده اوتوبوس نشسته بودم و او عقب زانتیای پدرش، پشت کسی که احتمالا مادرش است. ذهنم در کوچه پس کوچه های عشق قدم میزد، هندزفری گوشی ام درحال نجوا با پرده گوشم بود و چشمانم از دور سی و سه پل را میبلعید، یک لحظه شیرینی بیش از اندازه این پل دلم را زد که سرم را اندکی چرخاندم و آن دختر را دیدم، نگاهمان به یکدیگر گره خورد.


توقف اوتوبوس در ایستگاه نتیجه اش این شد که  آنها به آرامی از کنار ما گذشتند، اما ترافیک شدید باعث شد دوباره کنار هم قرار بگیریم، بازهم نگاه، چراغ سبز، حرکت آنها، حرکت ما، باز نگاه، تا یکی دو چهار راه دیگر کنار هم بودیم، آخرین چهار راه، در چشمانم خیره شد، در چشمانش خیره شدم، لبخند زدم، زبانش را برایم درآورد و رفت، رفتند، پیچیدند سمت راست، ما مستقیم رفتیم. راننده توراخدا بپیچ سمت راست، صدایی خفه که خودم هم نشنیدم.


رفت، برای همیشه رفت! تقابل فقر و غنا بود شاید! منی که مجبور بودم با اوتوبوس به اجبار بروم آنجایی که بقیه میروند و او که هیچ اجباری نداشت که از کدام طرف برود. اگر من هم وضعم خوب بود، اگر من هم زانتیا داشتم، میپیچدم سمت راست! لامصب همه چیز راست! راه راست، سمت راست و هزارتا راست دیگر!


یک نفر بیاید من کج را، راست کند محض رضای خدا! حداقل برای اینکه یک بار دیگر زبان درآوردن آن دخترک 5ساله را ببینم!

-----------------------------

پ.ن: اون کوچولو شباهت عجیبی با بچگی های دخترک داشت.

پ.ن: شاید تغییراتی در این وبلاگ ببینید.احتمالا یک نفر دیگر درنوشتن به من کمک میکند!

پ.ن: هیچ چیز لذت بخش تر از این نبود که وقتی دخترک این پست را خوندگفت: وقتی گفتی دختره فهمیدم کوچولو بوده!چون تو یا نگاه نمیکنی یا اگه یهو نگاهت به کسی گره بخوره گره را باز میکنی و قضیه را ادامه نمیدی.

شب درد!

لحظاتی از نیمه شب نگذشته است که درد تک تک سلول های دختر را هدف گرفته است. تقلای دختر برای بیدار کردن همسرش بی فایده است، مرد خوابش سنگین تر از این حرف هاست. دختر تمام قوای خود را جمع میکند و خود را به اتاق مادرشوهر میرساند، مادرشوهر بیدار میشود، عروسش را نظاره میکند و بعد در اتاق را میبندد و میرود تا ادامه ی خوابش را از سر بگیرد.


خواهرشوهر هم وقتی صدای ناله عروس خانواده با صدای کوبیده شدن در اتاقش به هم میپیچد، مقداری غر میزند، چندتا فحش میدهد و بعد خواب!

دختر برمیگردد به اتاقش  و اینقدر ناله میکند، گریه میکند تا همسرش بیدار میشود و میگوید چیزی نیست! صبر کن تا صبح!


اما درد موذی تر از این حرف هاست، در جدال خواب مرد و درد زن بالاخره درد زن موفق میشود، مرد بیدار میشود، به دنبال مادرزنش میرود، مادرشوهر بیدار میشود و خودش را به عروسش میرساند و درمورد این حرف میزند که اگر بچه دختر باشد ال میکند وبل! میگوید اگر بچه پسر نباشد، به پسرش میگوید تو و بچه ات را همانجا بگذارد و بیاید!


در همین حین مرد و مادرزن از راه میرسند و بعد مادرشوهر میرود به اتاقش تا خدای نکرده خوابش مانند الکل نپرد!

 مرد و مادرزن، دختر را به بیمارستان میرسانند اما خبری از دکتر نیست!

قصه دراز نمیکنم! بین ساعت 1ونیم تا2 پسری تپل، سفیدروی با چشمانی درشت و سری پر از مو به دنیا می آید. اگر فقط یک ساعت پسر تعلل میکرد جان خود و مادرش را.........


باهر ضربه ای که ماما به پشت پسر میزند مادر گریه اش شدت میگیرد تا پسر به گریه می افتد. از آن روز هربار مادر گریه میکند، پسر نیز به گریه می افتد. از آن روز پسر میشود سنگ صبور مادر و مادر میشود تنها پشتیبان پسر در ایام کودکی و نو جوانی و بعضی روزهای جوانی.

بامداد بیستم اسفند این وقایع اتفاق افتاد. پسر سالروز ولادت هایش را مانند آن شب مادرش غریبانه میگذراند.

تولدم مبارک، نقطه!

جای خالی

با معاون دانشگاه قبلی در مورد مسئله ای حرف میزدیم. وسط حرف هایم گفتم :

- بعدش رفتم و توی رختخوابم خوابیدم، جات خالی!!!!

--------------------

پ.ن: حالم خوب نیست! هرچند خوب بودن و بد بودن حال من به حال شما فرقی نمیکند.

به قول باباطاهر:

فلک کی بشنود آه و فغانم

بهر گردش زند آتش بجانم

یک عمری بگذرانم با غم و درد

بکام دل نگردد آسمانم.

پ.ن: دیشب چقدر دوبیتی های بابا(باباطاهر) را خوندم و گریه کردم.چقدر سخته باباطاهر از بابای آم به آدم نزدیک تر باشه!!

پ.ن: این پست را دریابید و اگر در توانتون هست کمکی بکنید.

پ.ن: متاسفانه ف@طمه بانو فیلتر شدن!اگه زحمتی نیست به ستاد کذایی فیلترینگ ایمیل بزنید و نسبت به انجام این عمل اعتراض کنید.ممنون.

ادامه مطلب ...

کاشف مستراح !

با دوستان جدید التاسیس(!) تمام سوراخ سنبه های دانشگاه را کشف کرده ایم. از آن سه نفر جدا میشوم تا بروم اندکی به کمرم بزنم، باشد خدا از ما راضی شود!

وقتی مراسم کمرزنی را به تنهایی در مکانی سوت و کور به نام نمازخانه(مسجد یا هرچه اسمش را بگذارید) با آب و تاب به پایان رساندم راهی میشوم تا دوستان را پیدا کنم.


به یک مکان ناشناخته میرسم! راهرویی است L مانند. به تاسی از کریستف کلمب فرزانه، باسربند "اینجا کجاست گوگولی مگولی" و با شعار " بیا بریم دبی دبی" پا در راهی میگذارم که انتهایش مشخص نیست.

دختری با چشمهای وق زده، درحالی که فکش از شدت تعجب افتاده و روی زمین کشیده میشود از روبرویم می آید و از کنارم میگذرد.


دو فروند جنگنده بمب افکن دختر از پشت به من نزدیک میشوند، وقتی در حال پیچیدن در پیچ جاده L هستم از من جلو میزنند، چند قدم برمیداند و بعد می ایستند. من هم می ایستم، قلبم گرومپ گرومپ میکند، سنگینی نگاهشان را حس میکنم، سرم را بالا می آورم و در چشمانشان نگاه میکنم.

یکی از دختر ها:

-         تعارف نکنین!

  • جانم؟

-         میگم تعارف نکن لطفا، بفرما داخل!

  • شرمنده، متوجه منظورتون نمیشم!

سرم را اندکی بالاتر می آورم و بعد با صحنه ای درام، کمدی، تراژیک و خلاصه محیر العقول مواجه میشوم، این همان صحنه است:

                       

ادامه مطلب ...

هیولا 1

ساعت های متمادی است دارم به این فکر میکنم که این تغییرات در جهت مثبت بوده است یا منفی. وقتی میگویم ساعت های متمادی یعنی 3، یا شاید 4ساعت.


شروع این تغییرات شاید از روزی کلید خورد که برای ثبت نام در دانشگاه جدید رفته بودم، آن تنهایی کذایی جرقه ای بود در انباری پر از باروت که البته قسمت اعظم بشکه های باروت در این انبار، به خاطر مجاورت با بشکه های آب نم کشیده اند، اما کافی است آن قسمت نم نکشیده بسوزد و آرام آرام باروت های نم کشیده را خشک کند و بعد بنگ! هیولایی به نام مجتبی!



ادامه مطلب ...

حال مزخرف

آدم وقتی به چیزی نیاز پیدا می کند به آن فکر میکند، البته این بدین معنا نیست که افکار آدم صرفا حول محور نیازهایش در گردش است، ممکن است جرقه ی فکری در ذهن آدمی بخورد اما وقتی نیازی بدان احساس نشود به مرور زمان کمرنگ میشود تا زمانی که عملا محو شود.


برای خواندن بقیه ی این پست به ادامه مطلب بروید



ادامه مطلب ...

خودخواه

در چند روز اخیر اصلا حال روحی مساعدی نداشته ام. گاهی اوقات به پوچی میرسی، اما این حال من پوچی نبود! یک حال مزخرف که هیچ اسمی نمی شود برایش انتخاب کرد، نمیشود توصیفش کرد.

این روزها دخترک را حسابی اذیت کرده ام اما او آرام تر و متین تر و صبورتر از همیشه تحملم کرده است. این دختر یا واقعا عاشق است یا واقعا دیوانه!

من هزاران هزار دلیل برای دوست داشتنش دارم، او هم یک دنیا دلیل ردیف میکند جلوی چشمانم برای اینکه دوستم دارد و دلایلش هم درست و منطقی به نظر میرسد اما او از من بسیار سرتر است. مبالغه نیست، اگر مبالغه بود معشوق بزرگ میشد، حقیقت است چون بزرگی او و کوچکی خود را فریاد میزنم.

واقعا حیف است، ای کاش میتوانستم از او بگذرم! حیف است به پای من بسوزد و بسازد، حیف است با من باشد. بارها به او گفته ام خودخواه تر از آنم که بگذارم از پیشم برود! خودخواه تر از آنم که از او بگذرم برای خوشبختی اش!

بگذریم! فقط میخواستم یادم بماند چه موجود مزخرفی هستم!

دوستت دارم دختره ی مشهدی بامزه ی عاشق.

                       


خوب

خوب نیستم!

خیلی بده که حرفای زیادی واسه گفتن داشته باشی اما نتونی بگی!

لطفا نپرسیدم چرا اینطوری ام و...........

نیم ساعته مدام مینویسم و پاک میکنم!

حالم کم کم داره از خیلی چیزها به هم میخوره!


ادامه مطلب ...

مورچه!

دوستی داشتم که یکی از آرزوهاش این بود که مورچه میشد و میرفت روی تن یک دختر بلوند و 24ساعت کامل تموم بدنشو گاز میگرفت!


ادامه مطلب را از دست ندهید! ارتباط تنگاتنگی با این پست داره!

------------------


ادامه مطلب ...